به گزارش خبرگزاری حوزه، کتاب «نفسهای خردلی» خاطرات سرهنگ پاسدار علی جلالی فراهانی جانباز شیمیایی است که دیگر از او قطع امید شده و همه منتظر شهادتش هستند بخصوص پزشکان ژاپنی...اما زنده میماند.
این کتاب روایتگر قصه رزمندگانی است که در دوراهی نجات جان خود و دیگری، غیر را انتخاب کردند و جان بر کف پای زندگی هموطن خود ایستادند. رزمندههای عاشقی که به خاطر دفاع از خاک میهن و ناموس کشورمان قدم در راهی گذاشتند که برگشتشان با خدا بود.
در بخشی از این کتاب آمده است:«صحنه عجیبی بود. انگار دکمة استُپ یک شهر را بزنی و مردم را در هر حالتی که هستند خشک کنی. مردم شهر کف خیابانها، توی خانهها، و بیابانها بیحرکت مانده بودند. بمب سیانوری بود و اکثراً استفراغ کرده بودند. بعضیها از شدت سرفه چشمشان از حدقه بیرون زده بود. تجهیزات دیگر به درد مردم نمیخورد. آسیبها شدیدتر از آن بود که بشود تصور کرد. چند نفر از رزمندهها دلشان سوخت و ماسکشان را دادند به مردمی که هنوز زنده بودند. در حال بیرون آمدن از منطقه بودیم که حدود سیصد بچه را دیدیم که با هم گریه میکردند. بچهها یا خودشان آمده بودند آنجا یا با پدر و مادرشان. البته پدر و مادرها تا رفته بودند بقیه را نجات بدهند، تلف شده بودند.
فرماندهای که آنجا بود به ما گفت: «هر کس چند نفر از این بچهها را بردارد و با خودش عقب ببرد.» نمیشد به بچهها دست بزنی؛ بدنشان پر از تاول بود. فقط جیغ میزدند. به فکرم رسید پایین کولهپشتیام را دو سوراخ بزنم. بقیه هم این کار را کردند و بچهها را از پس کله گرفتیم و کردیم توی کولة یکدیگر. هر چه داد میزدند، گوش نمیدادیم. تعدادی از بچهها شبیه هم بودند. انگار فامیل بودند. دست یکدیگر را گرفته بودند. یکی از آنها را زدم به بغل و سر چفیهام را گره زدم به فانسقهام و سر دیگر آن را دادم دست یک دختر هشتساله. چشمهایش سوخته بود. راه افتادیم. چند لحظه یک بار دختر به کردی میگفت: «برارکم، برارکم...» توانستیم تعدادی را از حلبچه خارج کنیم. همینطور که توی شیارها میرفتیم، هواپیماهای عراق بمباران را شروع کردند. به هر سختی بود، بچهها را از کوه بالا بردیم. هلال احمر آنجا آماده بود و بچهها را در چادرها تحویل گرفتند.»
313/60
نظر شما